۱۳۹۶ شهریور ۱۱, شنبه

داستان پسر که با پدر سن خورده خود به رستوران میرود..


پسری پدرش را برای غذای شب به رستورانت برد.
پدر که خیلی پیر و ضعیف شده بود، غذایش را درست خورده نمی‌توانست و بروی لباسش می‌ریخت.
تمامی افراد موجود در رستوارنت با حقارت بسوی مرد پیر می‌نگریستند و پسرش هم خاموش بود.
پس از اینکه غذایشان تمام شد، پسر که هیچ خِجل هم نشده بود، به آرامی پدرش را به دست‌شویی برد، لباسش را تمیز کرد، موهایش را شانه زد و عینک‌هایش را نیز تنظیم کرد و بیرون آورد.
تمامی افراد موجود در رستورانت متوجه آن دو بودند و هنوز هم با حقارت بسوی هر دو می‌نگریستند.

پسر بل غذا را پرداخت و با پدر راهی دروازه خروجی شد، درین وقت یک پیرمرد دیگری از جمع حاضرین صدا کرد؛
پسر!
آیا فکر نمیکنی چیزی را پشت سر گذاشته ای؟!
پسر پاسخ داد؛ نخیر جناب، چیزی باقی نگذاشته ام.
آن مرد پیر گفت: بله پسر، باقی گذاشته ای!
درسی برای تمامی پسران و امیدی هم برای همه پدران!

یک نوع خاموشی مطلق بر تمامی رستورانت حاکم شد!

شریک سازید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر